اشعار طنز
تو کز محنت دیگران بی غمی
گمونم پسر عمه شلغمی
=====
دیریست که دلدار پیامک نفرستاد
بهر دلک خاصک و عامک نفرستاد
زان گوشی دردانه که خاموش مبادا
بر گوش دل بنده سلامک نفرستاد
=====
اگر آن تـرک شــــیرازی بدسـت آرد دل ما را
به طنـــازی دهم او را تمــــام مهـــــر دنیا را!!!
====
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند..
توی اون شیر تو شیری یک شکلاتم دادند!
========
دوش دیدم که ملائک در می خانه زدند
گل آدم بسرشتند و سرش شانه زدند
===
اگر آن تـرک شــــیرازی بدسـت آرد دل ما را
چنان بر صورتش کوبم که باشد نقش دیوارا
==========
گد موجود است
در خانه ما ز نیک و بد چیزی نیست
جز ننگی و پاره ای نمد چیزی نیست
از هر چه پزند نیست غیر از سودا
وز هر چه خورند جز لگد چیزی نیست
=========
پیداست که نیست
دل ما پول کلان خواهد و پیداست که نیست
در جهان نیز همان باب دل ماست که نیست
محنت و رنج نمی خواهم و پیداست که هست
ثروت و گنج دلم خواهد و پیداست که نیست
گوشه خانه شبی فاطمه در دل می گفت:
هوسم شوهر دارا و تواناست که نیست
در همان دم سر پل شوهر او با خود گفت:
خواهش من ز خدا یک زن زیباست که نیست
فکر پوچ و دل سنگ و سر گچ بسیار است
مغز آگاه و دل و دیده بیناست که نیست
=========
توانا بود هر که دانا بود
دم گربه ها رو به بالا بود
که انجیر پدر جد خرما بود
*****
تو کز محنت دیگران بی غمی
بجای آدامس لنگه کفش میجوی ؟!
****
یکی از بزرگان اهل تمیز
زدست زنش رفته بود زیر میز
****
یکی از بزرگان اهل خرد
برای زنش ساندویچ می خرد
****
میان ماه من تا ماه گردون
تفاوت از دم شوشه تا شمرون
======
میخواند یکی شبیه گوگوش
زد بر سر او پدر که خاموش
چشم من و مادر تو روشن
پس غیر مجاز میکنی گوش
گفتش پسر: آخر این چه حرفی است؟
بیهوده نیاور ای پدر جوش
این نوحۀ هیأت فلان جاست
از حاج فلان شنیدمش دوش!
=========
گفت در بحــــــث مدیــــــریت کسی
از کــــژی هایی کــــــــه می آید پدید:
"خشت اول چون نهــــد معمــار کج
این کجی تـا آسمــــان خواهد رسید!"
گفتمش: با این رسیدن کار نیست
بهر چــــــاره شیــــــوه ای باید جدید
خشت اول چون نهــد معمـــــار کج
خشتکش را بـــر سرش باید کشی
=======
دل ما پول کلان خواهد و پیداست که نیست
در جهان نیز همان باب دل ماست که نیست
محنت و رنج نمی خواهم و پیداست که هست
ثروت و گنج دلم خواهد و پیداست که نیست
گوشه خانه شبی فاطمه در دل می گفت:
هوسم شوهر دارا و تواناست که نیست
در همان دم سر پل شوهر او با خود گفت:
خواهش من ز خدا یک زن زیباست که نیست
فکر پوچ و دل سنگ و سر گچ بسیار است
مغز آگاه و دل و دیده بیناست که نیست